پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

روزهای مهم زندگی دختر ما

  روزیکه فهمیدم اومدی توی دلم: ٤/١٢/١٣٨٩ اولین سونو: ٧/١٢/١٣٨٩ روزی که فهمیدم دخملی: ١٧/٣/١٣٩٠ اولین چیزی که برات خریدم: سارافون و سرهمی روزی که قرار بود به دنیا بیایی: ٢٥/٧/١٣٩٠ روزی که بدنیا اومدی: ٣١/٦/١٣٩٠ ساعت و جایی که بدنیا اومدی: ١١:٢٠صبح...بیمارستان دی دکتری که  تو رو بدنیا آورد: دکتر زهرا وزیری  اولین دکترت: دکتر فاتحی  اولین واکسن: ١/٩/١٣٩٠ و توسط دکتر محتشمی اولبن غلتی که زدی: ٢١/١١/١٣٩٠ اولین باری که نشستی: ١٠/٢/١٣٩١ اولین غذای جامدی که خوردی: فرنی دکتر کودکانت: دکتر فهیمه احسانی پور ...
25 خرداد 1391

روز پدر

    بابا فرزاد روزت مبارک شاید روزی شاهزاده رویاهایم را پیدا کنم اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند اینم چند خط از طرف مامی واسه بابایی: زن است دیگر گاهی دلش میخواهد بهانه های الکی بگیرد به هوای آغوش تو شانه های تو که بعد.....تو آرام خیلی آرام درگوشش زمزمه کنی ببین من عاشقتم..... عزیزم....مرد من....تکیه گاهم...بخاطرهمه زحمت هایی که واسه زندگیمون میکشی....واسه همه لحظه هایی که بغلم میکنی و میگی که همیشه کنارمی و به خاطر همه احساسای قشنگی که به من میدی ممنونم.....و به خاطر همه وقتهایی که اذیتت کردم ازت معذرت میخوام .... &nb...
25 خرداد 1391

عافیت باشه دخملی

میدونم حموم رفتن چیز عجیبی نیست...اینم میدونم که بار اولی نیست که میری حموم... ولی این عکسای بعد حمومتو دلم نیومد نذارم اینجا....آخه مثل فرشته ها شدی عزیزم... ...
24 خرداد 1391

سفر ارومیه

  ما بازم رفتیم مسافرت و بازهم کلی خوش گذروندیم...اصلا" نمیدونم چرا هرجا که با تومیرم کلی بهم خوش میگذره...آره داشتم میگفتم :رفتیم ارومیه و از اونجا هم رفتیم پیرانشهر و کلی برات پوشک خریدیم .باغ هم رفتیم و کلی ازت عکس گرفتم...تو هم کلی حال کردی آخه اینجا همه اش ترافیک و سر و صداست و هوای آلوده ... خلاصه اینکه هردومون به یه همچین آب و هوایی نیازداشتیم گلم... عکسای باغ:    در پیرانشهر ببخشید مامان....جایی بهتر از اینجا پیدا نکردم!!!!! روز برگشت...بغل بابابزرگ .   ...
23 خرداد 1391

دست جوجوم زخم شده...

امشب رفته بودیم خونه مامانی اینا و اونها هم انقدر دوستت دارن که هرچی که دارن میریزن جلوت تا بازی کنی و تو هم که کلی کیف میکنی و میخندی...خلاصه که ما سرگرم صحبت بودیم و تو هم داشتی واسه خودت بازی میکردی که یه لحظه دیدم روی در قوطی شکلات یه مایع قرمز رنگ ریخته .اولش فکر کردم رنگ شکلاتهاست واصلا" فکر نکردم که خون دست توست آخه اصلا" گریه نکردی ولی خوب که دقت کردم دیدم دستتو با گوشه ظرف بریدی........قلبم داشت از کار میافتاد ولی چون خونه مامانی اینا بود خودمو کنترل کردم و باباجون هم دستتو چسب زد و اومدیم خونه و من تا رسیدیم خونه زدم زیر گریه... .... الهی بمیرم واست مادر که حتی با چسب دستت هم بازی میکنی   ...
22 خرداد 1391

سرزمین عجایب

  بابا فرزاد خیلی سرزمین عجایب رو دوست داره و قبلا" که دوتایی میرفتیم اونجا همیشه میگفت که اگه یه روز بچه دار بشم همش میارمش اینجا که خوش بگذرونه و حالا به آرزوش رسیده و هر هفته تورو میبره سرزمین عجایب که مثلا" تفریح کنی تو هم که بدت نمیادو پدر و دختر کلی کیف میکنید...البته اکثر مواقع هم به اسم توست و به کام بابایی..   ...
22 خرداد 1391

یه روز خوب بهاری

امروز هوا خیلی خوب بود و ما هم رفتیم پیک نیک و از هوای خوب پارک لذت بردیم .تو هم کلی بهت خوش گذشت .خیلی دختر اجتماعی هستی و خیلی زود با همه دوست میشی و اصلا" غریبی نمیکنی...آفرین دخترخوبم.... ...
22 خرداد 1391

بالاخره تونستی بشینی...

بالاخره تونستی بشینی و من اونقدر ذوق کردم که اشکم دراومد.نمیدونم چطوری خوشحالیمو نشون بدم ...فقط دلم میخواد داد بزنم وبگم که : آی مردم دنیا دخمل کوچولوم داره بزرگ میشه.. ...
22 خرداد 1391

آخرین دستنوشته سال 90

امسال اولین عیدیه که کنار مایی و این بهترین عید منه.سال تحویل قراره بریم پیش بابابزرگ و خاله لعیا.واسه همین من از قبل سفره هفت سین چیدم تا اولین سفره هفت سین رو تو خونه خودمون و کنار هم باشیم...اینم عکسایی که قبل از رفتن گرفتیم... مامان دور سرت بگرده عزیزدلم ... م...   اینم عکس سفره هفت سینمونه.... ...
22 خرداد 1391

تولد بابایی

امشب تولد بابا فرزاد بود و ما تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم.از دو روز قبل به مهمونها زنگ زدیم و دعوتشون کردیم ولی ازشون خواستیم چیزی به بابا نگن.کادوی تولد هم یه ساعت براش گرفتیم تا حسابی غافلگیر بشه.بابا که از همه جا بی خبر بود کلی دیر کرد و یه کم حالمونو گرفت ولی بالاخره اومد و جشن شروع شد.جشن خوبی بود و بابایی خیلی خوشحال شد مخصوصا" که امسال تو هم کنارمون هستی.    ...
22 خرداد 1391